دخترگل من و بابایی

34 هفته

عزیزدل مامانی با هم رفتیم تو هفته 34 ، ان شالله این هفته های باقی مونده رو هم به سلامتی طی کنیم ..از اول مهر همش میگفتم کی میشه آخر مهر بشه من یه کمی خیالم راحت شه  ..حالا آخر مهر رسیده و من میگم چقدر زود گذشت میدونم این هفته های باقی مونده هم تند تند میگذره ...من و بابایی واسه اومدنت داریم لحظه شماری میکنیم قربونت برم..دعا میکنم همه اونایی که میخوان مامان شن خدا زود زود بهشون نی نی سالم و صالح بده و اونایی که نزدیک زایمانشونه زایمان راحتی داشته باشن و نی نی شون رو به سلامتی بغل کنن.. دو سه روزه مدل حرکاتت فرق کرده ..دیشب که منو اینقدر ترسوندی که نگووو..از صبح همش سر دلم سفت میشد ..هر چند دقیقه هی وسط شکمم سفت میشد و دوراش خال...
27 مهر 1393

تولد

سلام خوشگل مامانی ، دختر قشنگم امروز اومدم یه عالمه داستان هیجان انگیز واست تعریف کنم روز یکشنبه با بابایی هماهنگ کردیم که بریم تهران واسه تولد دختر دایی شما یعنی النا خانومی( عشق عمه) تا بابایی از سر کار اومد خونه عصر شد و هوا دیگه داشت تاریک می شد البته تولد روز دوشنبه بود ولی ما شب راه افتادیم..مثل همیشه وقتی تو ماشین نشستیم من کلی آیت الکرسی خوندم و راه افتادیم..وقتی به عوارضی رسیدیم و پول دادیم یه افسر پلیس جلومونو گرفت و به بابایی گفت چرا چراغ زنون انداختی ..بابایی هم گفت زنون نیست چراغ سفیده خلاصه وقتی چراغارو دید گفت برو ..هنوز یه کمی بیشتر جلو نیومده بودیم جاده هم خیلی شلوغ بود اون شب بغل ماشینمون یه ماشین دیگه بود یهو از...
27 مهر 1393

هفته ای که گذشت

سلام عزیزک مامانی..خوبی دخترم؟ دیشب رفتم دکتر و آزمایش ادرارم رو نشون دادم که خداروشکر چیزی نبود ولی هنوز نفهمیدم که چرا اینقدر زیر دلمو فشار میدی بعضی وقتا .هفته پیش که وقت دکتر داشتم به خانم دکتر گفتم که خیلی به ( مثانه ام) فشار میاری و ایشون هم بهم گفت نکنه عفونت داری؟ بعدم کلی منو ترسوند و گفت استراحت کن راه نرو کار سنگین نکن الان تو ماهه خطرناکی هستی باید مواظب باشی ممکنه زایمان زودرس بگیری منم همینجوری با دهن باز نگاش میکردم گفتم یعنی ممکنه ؟؟ گفت : بعله که ممکنه باید خیلی مراقب باشی بعدم بهم آزمایش ادرار داد واسه عفونت ..از مطب که اومدم بیرون به بابایی گفتم دکتر اینجوری گفته اونم همش میگفت نه ان شالله هیچی نیست و چیزی نمیشه نگران ن...
10 مهر 1393

سیسمونی

دخترم یه روز با بابایی و مامان جون و باباجون رفتیم خرید وسایل ..البته وسایل کوچولوت مثل شیشه و اینارو قبلا من با مامان جون رفتم خریدم چون باباجون اونموقع رفته بود شهرستان واسه خاکسپاری یکی از آشناهاشون که چون مسیر طولانی بود ما نتونستیم بریم و رفتیم 6 روز خونه مامان جون اینا موندیم که خیلی کیف داد ولی دل مامانی واسه بابایی تنگ شده بود و همش غر میزد که چرا نمیاد  ..بعدم که یه روز رفتیم خرید و سایل خوشمل کوچولوتو خریدیم و اومدیم خونه به دایی نشون دادیم و اونم کلی ذوق کرد ..واسه بابایی هم فقط تعریف کردیم که چیا خریدیم تا بعدا ببینه ...خلاصه که یه مدت بعدش من و بابایی باهم رفتیم بیرون و باهم یه عالمه مدلای تخت و کمد دیدیم که توش یه دونه چ...
9 مهر 1393

وبلاگ نو

سلام عزیزدل مامانی بالاخره بعد این همه مدت دل و زدم به دریا و اومدم وبلاگتو ساختم ..دخترگلم خیلی وقت بود میخواستم بیام تنبلیم میشد  ..دیگه از امروز یه وبلاگ داری که میخوایم باهم خاطرات روزانه مونو توش بنویسیم ..الان که مامانی داره مینویسه شما 31 هفته اته ...الهی قربونت برم که اینقدر ماشالله شیطونی ..دیشب همش موقعی که مامانی میخواست بخوابه شیطونی کردی ..یه چند روزیه که وقتی رو پهلوی راست میخوابم درد میگیره و به پهلوی چپ هم که میخوابم شما همش ورجه وورجه میکنی ..حس میکنم اون زیر گیر میکنی هههه..دیروز یه کمی مامانی ناراحت شده بود همش بی تابی کردی و تکون خوردی ..اینقدر ترسیدم که نگو ..کلی باهات حرف زدم و گفتم دخمل گل مامان یه موقع...
9 مهر 1393
1